کتاب رز سفید، جنگل سیاه اثری عاشقانه از اوین دمپسی است که داستان ماجرای پرشور دختری آلمانی و سربازی آمریکایی را به تصویر میکشد که به طور غیر منتظره سر راه یکدیگر قرار میگیرند.
جنگها همیشه بر بستر ویرانیها و زمینهساز تلخ کامیها نیستند؛ در هر جنگی با همه تلخیها و آسیبهایش زندگی جریان دارد.
نویسنده این رمان جذاب اوین دمپسی بخشی از زندگی یک دختر جوان و سربازی آمریکایی میپردازد که دست جنگ، در جنگلی سیاه دست آنها را در دست هم قرار میدهد تا شخصیتهای یک داستان عاشقانه واقعی باشند.
این رمان احساسی در سال 2018 در میان نامزدهای بهترین داستان تاریخی سایت گودریدز قرار داشت.
داستان رز سفید، جنگل سیاه
رمان رز سفید، جنگل سیاه دربارهی دختری آلمانی به نام فرانکا است که در جنگل سیاه و در کلبه کوچکی زندگی میکند.
در ادامهی داستان، او سربازی زخمی را در جنگل پیدا میکند که به مراقبت احتیاج دارد. فرانکا در دوران مراقبت و تلاش برای بهبودی سرباز در تلاش است تا هویت واقعی او را کشف کند. گذشت زمان و دیدار هر روزه موجب میشود که این زن و مرد به یکدیگر اعتماد پیدا کنند؛ اعتمادی که موجب دل سپردن، برقراری یک رابطه پرشور احساسی میشود.
اوین دمپسی که داستان خود را با الهام از رویدادهای حقیقی نوشته است؛ آن را به گونهای تمام میکند که تا مدتها آن را فراموش نخواهید کرد و مبهوت بزرگی عشق و احساسات این دو شخصیت خواهید شد.
بخشی از کتاب
زمانیکه زن در ابتدای بعدازظهر از خواب برخاست، نور روز تا حدودی تحلیل رفته بود. روی تخت نشست. معدهی خالیاش قاروقور میکرد. ماهیچههای بازوانش، شانههایش و پشتش بهاندازهی لاک یک لاکپشت سفت شده بودند. انگشتانش را در شیارهایی فروکرد که ماهیچه در قسمت بالای شانههایش در کنار استخوان و رگ و پی قرار گرفته بود و بیشترین تلاشش را کرد که با ماساژ دادن درد را دور کند. درِ اتاق پذیرایی چند سانتیمتری باز بود. به مردی که آن بیرون از حال رفته بود نگاه دقیقی انداخت.
خاموش نشست و به صداهایی گوش کرد که شنیده نمیشدند. هیچچیز جز باد در میان درختان حرکت نمیکرد. از زیر پتوها بیرون آمد و برخلاف میلش کنار تخت ایستاد. به سمت کمد رفت و پیراهن خاکستری سادهای پوشید. زمین سرد پاهایش را سوزاند و جورابهای پشمی ضخیمش را پیشاز پوشیدن دمپاییهایش به پا کرد.
با دقت و به آرامی جلو رفت. غریبهای در خانهاش بود. اولین چیزهایی که دید پاهایش و آتلهایی بودند که در هر طرف برایش تعبیه کرده بود. تکان نمیخورد. چشمانش هنوز بسته بودند.
ادامه
صدای تیکتاک ساعت. صدای سنجها. مرد پلکهایش را بر هم زد و خود را در انبوهی از عرق کثیف و بسته شده به مقداری چوب یافت. در گوشهایش گویی توفانی بر پا بود و چند ثانیه طول کشید تا به خاطر آورد کجاست، چه برسد به اینکه چرا آنجاست. درد پاها به بالاتنهاش رسیده بود. میتوانست درد را تحمل کند، اما دیگر طاقتش طاق شده بود و در اطراف اتاق به دنبال راه فرار بود. خاکسترِ رو به خاموشیِ آتشِ شومینه که چند متر با او فاصله داشت به رنگ قرمز میدرخشید. تنها بود. آیا دستگیر شده بود؟ خاطرات خانوادهاش در هالهای از هوشیاری ظاهر شدند. پدرش، مادرش و همسرش که اکنون همسر سابقش بود. خاطرات مبهم طلاقشان دوباره بهمدت چند ثانیه برایش تازه شدند. سپس نامهای که برایش نوشته بود در ذهنش پدیدار شد. دوباره به آن جا بازگشت.
روی تختخوابش در دورهی آموزشی پایه معلق بود و خود را درحال مطالعهی نامه میدید. انگارههایی از زندگی گذشتهاش ظهور کردند و دوباره به ژرفای ذهنش عقبنشینی کردند. سعی کرد از امروز چیزی به خاطر آورد، اینکه اکنون کجاست. احساس دستانی که روی بدنش بودند، که کسی او را میکشید؛ اینها همه به شکل واقعیت و نه خاطرهای قدرتمند که بتواند بهشان متمسک شود به ذهنش هجوم آوردند.
ادامه
گویی میتوانست هر لحظه را احساس کند؛ شاید حتی آن را بو کرده و لمس کند. تصویرکردن آن فراتر از توانش بود. سعی کرد خود را از سکوی چوبی یا هرچه بود و رویش قرار گرفته بود بلند کند، اما تلاشهایش نتیجهای نداشتند و دوباره به داخل آن افتاد. پلکهایش گویی هزار تن وزن داشتند. تنها وقت داشت پیش از اینکه دوباره پلکهایش روی هم بیفتند نگاهی به اطراف اتاق بیندازد و بار دیگر دربرابر رحم و شفقت خواب سر فرود آورد.
لحافی ضخیم از برف بر زمین نشسته بود و تاجاییکه چشم کار میکرد همهجا پوشیده از برف بود. چشمانش را بست و دو ثانیه تأمل کرد: زوزهٔ ترسناک باد، خشخش شاخههای درختان پوشیده از برف، صدای نفسها و تپیدن قلبش. آسمان شب در بالای سرش از میان ابرها میدرخشید. همچنان به راهش ادامه میداد و صدای کوفتن گامهایش به گوش میرسید. کجا برای این کار از همه بهتر بود؟ چهکسی پیدایش میکرد؟ فکر اینکه کودکانْ درحال برفبازی اتفاقی با بدن بیجانش برخورد کنند فراتر از تحملش بود. شاید بهتر بود بازمیگشت و حداقل یک روز دیگر به خودش رحم میکرد. اشک گوشهٔ چشمانش را پر کرد و از پوست یخزدهٔ صورتش به پایین غلتید. به راهش ادامه داد.
ادامه
ریزش برف بیشتر و بیشتر میشد. شالگردنش را روی صورتش بالا کشید. شاید عناصر طبیعی جانش را میگرفتند. این بهترین پایان ممکن بود: بازگشت به طبیعتی که تا این حد دوستش داشت. اصلاً چرا هنوز راه میرفت؟ از پرسهزدن در برفها چه چیزی عایدش میشد؟ مطمئناً زمان آن رسیده بود که تسلیم شود و این عذاب را پایان دهد. دست در جیبش برد و سطح فلزی هفتتیر پدرش را از پس دستکشهایش لمس کرد.
نه، هنوز نه. همچنان به راهش ادامه داد. دیگر هرگز کلبه را نخواهد دید یا اصلاً هیچچیز و هیچکس را. هرگز پایان جنگ یا سقوط نازیها یا محاکمهٔ آن مرد دیوانه را برای جرمهایش نخواهد دید. به هانس فکر کرد، به صورت زیبایش، حقیقت نهفته در چشمانش و شجاعت باورنکردنی در قلبش. حتی فرصت نکرد برای آخرین بار در آغوشش بگیرد تا بگوید او تنها دلیلی است که وی همچنان باور دارد عشق میتواند در این جهان عجیب و مضحک وجود داشته باشد. آنها سرش را قطع کردند، آن را به درون تابوت کنار بدنش انداختند و در کنار خواهر و بهترین دوستش دفنش کردند.
درباره کتاب
کتاب رز سفید، جنگل سیاه رمانی از اوین دمپسی، عاشقانهای پرشور و حرارت است که در دل جنگ جهانی دوم اتفاق میافتد. کتاب رز سفید، جنگل سیاه را با ترجمهی روان پگاه فرهنگمهر بخوانید و از یک عاشقانهی ناب لذت ببرید. عشق همیشه میتواند راه خودش را پیدا کند. حتی زمانی که دود و کثافت جنگ، تمام دنیا رو در چنگال خود گرفته است. رز سفید، جنگ سیاه هم یکی از همین روایتها است که قدرت باور نکردنی عشق را نشان میدهد.
داستان در بستر جنگ جهانی دوم اتفاق میافتد. اوین دمپسی توانسته است با توصیفهای دقیقش، با نگاه ریزبین و همچنین قلم توانایش که جزئیات را به خوبی میبیند و میپردازد، اثری خواندنی و منحصر به فرد را خلق کند.
داستانی که بر اساس واقعیت و اتفاقات حقیقی، نوشته شده است و با آغاز میخکوبکنندهاش، شما را همراه خود میکند و تا انتها به دنبال خود میکشاند.
کتاب رز سفید، جنگل سیاه برای چه افرادی مناسب است؟
این کتاب برای افرادی که به رمانهای عاشقانه علاقمند هستند؛ پیشنهاد میشود.
درباره نویسنده
اوین دمپسی در ایرلند متولد و بزرگ شد. تا سال 2008 در ایرلند زندگی کرد و سپس به ایالات متحده آمریکا نقل مکان کرده و در آنجا زندگی میکند. در آن زمان بود که به فکر نوشتن رمان افتاد. بنابراین شروع به نوشتن کرد. او اکنون یک نویسنده تمام وقت است. کتابهای او به زبانهای زیادی ترجمه شده است و همچنین برای پخش فیلم و رادیو نیز انتخاب شده اند. او با همسر و سه پسر خود در فیلادلفیا زندگی میکند.
خلاصه داستان
در دسامبر 1943 در سالهای پیش از ظهور هیتلر ، کلبهی تابستانی خانواده گربر پر از خنده بود.
اکنون ، در حالی که تودههای ضخیم برف مانند پتویی روی جنگل سیاه قرار دارد، فرانکا گربر که مخالف هیتلر است، تنها و ناامید است.
شور و شقاوت سرزمین مادری او را فرا گرفته است؛ پدر و برادرش را با خود برده و او را بدون هیچ دلیلی برای زندگی رها کرده است. اما زمانی که یک خلبان بیهوش را پیدا میکند وضعیت متفاوت میشود.
او یک خلبان بیهوش را که با لباس فرم لوفت وافه در برف دراز کشیده است، در حالی که چتر نجاتش در باد به احتزار درآورده، می یابد.علیرغم این که او نشان از رژیمی است که از آن تنفر دارد، فرانکا که نمیخواهد او بمیرد. او خلبان را به کلبه ی خانوادگی خود میبرد و از او مراقبت میکند. اما وقتی معلوم میشود که او فردی نیست که به نظر میرسد ، فرانکا تلاش میکند تا رمز و راز هویت واقعی خلبان هواپیما را کشف کند. پیوند ضعیف میان آنها به همان اندازه که خطرناک است؛ جدایی ناپذیر میشود. آیا آنها میتوانند به یکدیگر اعتماد کافی داشته باشند تا در مأموریتی که می تواند چهره جنگ و زندگی او را برای همیشه تغییر دهد؛ متحد شوند؟
نظرات کاربران