بار دیگر شهری که دوست می داشتم اثر ماندگار از نویسنده معاصر ایرانی، نادر ابراهیمی است.
از این داستان نویس ایرانی بیش از نود کتاب به یادگار مانده است؛ از معروفترین آنها میتوان به یک عاشقانه آرام، خانه ای برای شب، چهل نامه کوتاه به همسرم اشاره کرد.
او علاوه بر داستان نویسی در زمینههای متفاوتی چونترانه سرایی، ترجمه و روزنامه نگاری نیز فعالیت کرده کرده و نویسنده یک مجموعه هفت جلدی به نام آتش بدون دود است که فیلم آن نیز ساخته شده است.
در این بخش از ملوبوک به معرفی کتاب بار دیگر شهری که دوست می داشتیم، پرداختهایم.
داستان کتاب بار دیگر شهری که دوست می داشتم
در ابتدای داستان کوتاه اول، معشوقه راوی داستان با نام هلیا این چنین به مخاطب معرفی میشود:
بخواب هلیا، دیر است. دودْ دیدگانت را آزار میدهد. دیگر نگاه هیچکس بُخارِ پنجرهات را پاک نخواهد کرد. دیگر هیچکس از خیابان خالیِ کنارِ خانهٔ تو نخواهد گذشت. چشمان تو چه دارد که به شب بگوید؟ سگها رؤیای عابری را که از آنسوی باغهای نارنج میگذرد پاره میکنند. شب از من خالیست هلیا.
هلیا خان زاده است؛ و راوی داستان پسر کشاورز که در کودکی همبازی هلیا بوده است. این دو دلباخته هم میشوند و تصمیم به ازدواج میگیرند اما خانواده آنها مخالفت شدیدی میکنند. در نهایت به چمخاله فرار میکنند و در آنجا زندگی خود را آغاز میکنند.
اما در ادامه راه، هلیا در برابر مشکلات دوام نمیآورد و در آخر در جدال میان عقل و عشق، برخلاف راوی داستان، عقل بر احساساتش چیره میشود و به زادگاه خود باز میگردد.
در حالی که مرد داستان در ابتدا حاضر به تسلیم شدن، نیست اما سرانجام پس از گذشت 11 سال دوری از زادگاهش به آنجا باز میگردد؛ به شهری که زمانی دوستش داشت؛ شهری که روزگاری از آن طر شده بود.
راوی داستان خود را به روان دائم یک دوست داشتن تشبیه کرده است و به شهرش باز میگردد؛ چرا که قصد دارد خواب و خیالش که گاهی با واقعیت در میآمیزد، با بازگشت به دیار خود زنده شود. به دوران کودکی باز گردد؛ به پاکترین رویاهایش.
زنده یاد نادر ابراهیمی چندینبار از عنوانی که برای کتابش انتخاب کرده است در جملاتش استفاده میکند تا شاید به نوعی بار عاطفی داستان را کمی سبکتر کند:
پدر! من میخواهم بار دیگر به شهری که دوست میدارم بازگردم. دیگر سخنی از هلیا درمیان نیست. کتاب بار دیگر شهری که دوست میداشتم – صفحه ۳۸
این مرد عاشق باز میگردد، اما میبیند مادرش از غم دوری او مرده ات و پدرش حاضر به دیدار او نیست.
بخش دوم داستان

نادر ابراهیمی
بخش دوم شامل پنج نامه به هلیا است و راوی اغلب در میان خاطرات گذشته و حال خود پرسه میزند.
گفتنی است که پرشهای زمانی بسیاری در روایت داستان رخ میدهد و برای اینکه مخاطب دچار خطا نشود، فونت کتاب تغییر میکند.
در هر نامه، راوی داستان رشتهی پیوند میان خود و هلیا را تنها در خواب میبیند؛ شهری که هلیا در آن خفته است را به شهری تشبیه میکند که به اندوه گورستانهای بیدرخت آراسته است.
او معتقد است که مسبب آنچه که بر سر او و هلیا آمده است، دستی است که با تمام توان و قدرت آنها را به سوی تقدیر میراند و آنها تنها عروسکهای کوکی یک تقدیر بودهاند.
از نکات قابل توجه در این کتاب، نثر شاعرانه و موزون نویسنده است که به دل خواننده مینشیند و او ا غرق در توصیفات میکند:
از موارد حائز اهمیت در این رمان، نثر شاعرانه و موزون نویسنده است که به دل خواننده مینشیند و او را غرق در توصیفات میکند:
در تالار بزرگ هر ندامت، ازدسترفتهها و بهدستنیامدهها در کنار هم میرقصند. کتاب بار دیگر شهری که دوست میداشتم – صفحه ۹۱
ادامه
جملات قصار و استعارههای به کار رفته از دیگر مواردی است که موجب شده است که خواننده داستان را بیوقفه تا انتها بخواند، بدون آن که لحظهای کتاب را زمین بگذارد؛ این جملات گاهی آن قدر ساده هستند که به راحتی میتوان خواند و از روی آن رد شد؛ گاهی چنان قابل تامل و دشوار هستند که باید چندبار خواند و فهمید:
التماس شُکوه زندگی را فرو میریزد. تمنا، بودن را بیرنگ میکند. و آنچه از هر استغاثه به جای میماند ندامت است. کتاب بار دیگر شهری که دوست میداشتم – صفحه ۱۷
اما سوالی که پیش میاید اسن است که اگر ما به جای راوی داستان بودیم، چه میکردیم؟
رفتن را انتخاب میکردیم یا ماندن و جنگیدن را؟
آیا ماندن به معنای تسلیم شدن در برابر دردها است؟
داستایفسکی نویسنده کتاب بیچارگان، در این کتاب خاطرات را چه شیرین و چه تلخ، مایهی رنج و عذاب میداند؛ او معتقد است که این عذاب نیز شیرین است.
آیا راوی این داستان با بازگشتن به زادگاه خود و زنده کردن خاطراتش خود را عذاب میدهد یا از آن لذت خواهد برد؟
هر آن چه که هست، خاطرات او در تمام نامههایش آنقدر بیآلایش و سرزنده هستند که گویی زمان زیادی از آن دوران سپری نشده است. راوی داستان هرآنچه که فداکردنی است را فدا میکند، هرآنچه که هست را تحمل میکند، اما هرگز به منزلگاه دوست داشتن به گدایی نمیرود.
درباره کتاب بار دیگر شهری که دوست می داشتم
داستان کتاب بار دیگر شهری که دوست می داشتم با ترجمهٔ این آیه از سورهٔ بَلَد آغاز میشود:
به این شهر سوگند میخورم
و تو – ساکن در این شهری
و سوگند به پدر و فرزندانی که پدید آورد
که انسان را در رنج آفریدهایم.
از همین ابتدا تکلیف خواننده با کتاب مشخص است: با داستانی مواجه هستیم که گویای تعصب و عشق به زادگاه است و درعینحال با کولهباری از درد و رنج همراه است.
کتاب بار دیگر شهری که دوست می داشتم شامل سه داستان مجزا است:
- بارانِ رؤیای پاییز
- پنج نامه از ساحل چمخاله به ستارهآباد
- پایانِ بارانِ رؤیا
بخشی از کتاب بار دیگر شهری که دوست می داشتم
در هر ضربتی انتظار یک سپاسگزاری نهفته است. سپاسگزاری هلیا! این باید فریبت بدهد. باید روی نوارِ ذهنی حماقتْ قدم گذاشت. باید لبخند زد و زانوها را کمی خم کرد؛ اما نه برای سگها. سگها خوبتر از آدمها نوارِ حماقتشان را دریدهاند. هاری حد تمرّد است، حدِ گسیختنِ نوارهاست. (کتاب بار دیگر شهری که دوست میداشتم – صفحه ۳۱)
تنها خواب تو را به تمامی آنچه از دست رفته است، به من، و به رؤیاهای خوشِ بربادرفته پیوند خواهد زد. من دیگر نیستم؛ نیستم تا که به جانب تو بازگردم و با لبخند – که دریچهایست بهسوی فضای نیلی و زندهٔ دوستداشتن – شب را در دیدگان تو بیارایم؛ نیستم تا که بگویم گنجشکها در میان درختان نارنج با هم چه میگویند، جیرجیرکها چرا برای هم آواز میخوانند، و چه پیامی سگها را از اعماق شب برمیانگیزد. (کتاب بار دیگر شهری که دوست میداشتم – صفحه ۳۶)
امکان، فرمانروای نیرومندترین سپاهیانی است که پیروزی را بالای کلاهخودهای خود چون آسمان احساس میکردهاند. هر مغلوبی تنها به امکان میاندیشد و آن را نفرین میکند. هر فاتحی در درونِ خویش ستایشگر بیریای امکان است. امکان میآفریند و خراب میکند. امکاناتِ ناشناس، در طول جادهها و چون زنبوران ولگرد به روی گمنامترین گُلهای وحشی خانه میسازند. دروازههای هر امکانْ انتخاب را محدود کرده است. بسا که «خواستن» از تمامِ امکانات گدایی کند؛ اما من آن را دوست میدارم که به التماس نیالوده باشد. (کتاب بار دیگر شهری که دوست میداشتم – صفحه ۴۱)
درباره نویسنده
نادر ابراهیمی در 14 فروردین سال 1315 در تهران دیده به جهان گشود. پدربزرگ او، ابراهیم خان ظهرالدوله یکی از حاکمان کرمان در دوران قاجار بود که به مشکین شهر تبعید شد.
نادر ابراهیمی از همان دوران نوجوانی شخصی جسور و بلندپرواز بود که از همان سنین جوانی برای یک زندگی ماجراجویانه و پر از فراز و نشیب نقشههای فراوانی داشت.
او تحصیلات خود رادر دبیرستان دارالفنون به اتمام رساند و رشته حقوق را برای ادامه راه تحصیلی خوذ انتخاب کرد اما این رشته چندان با روحیات او سازگار نبود و این رشته را رها کرد و رشته زبان و ادبیات انگلیسی را ادامه داد.
نادر ابراهیمی به معنای واقعی کلمه، یک مرد همه فن حریف بود. او که از زندگی پرماجرایش لذت میبرد تصمیم گرفت زندگینامه خود را روایت کند. کتابهای ابن مشغله و ابولمشاغل شرح کاملی از زندگی و فعالیتهای او نیز است . برای مثال او کارهای سخت و دشواری مانند کارگری در یک چاپخانه یا کشاورزی یا کارهای فرهنگی چون مترجمی و ویراستاری، فیلمسازی مستند، خطاطی و نقاشی را تجربه کرده است.
نادر ابراهیمی کارنامهی هنری پرباری دارد. که میتوان آن را به دستههای مختلفی تقسیم کرد. ادبیات کودک و نوجوان، ادبیات بزرگسال، فیلمنامه، ترجمه و نمایشنامه و حتی شاعری.
زندگی مشترک
فرزانه منصوری متولد 22 آبان سال 1323 در تهران است. او مترجم و معلم است. نادر ابراهیمی به صورت سنتی و توسط بستگان خود به فرزانه منصوری معرفی شد و پس از کمی آشنایی آن دو تصمیم به ازدواج گرفتند.
فرزانه منصوری نیز معتقد است زنی که نادر ابراهیمی در کتابهایش همواره او را مورد ستایش قرار میدهد او نیست. اگرچه ممکن است بخشی از او در شخصیت اصلی زن و بخشی از نادر در شخصیت اصلی مرد وجود داشته باشد اما آنها تنها شخصیت داستانی هستند. همسر نادر ابراهیمی میگوید که او تنها در کتاب چهل نامه کوتاه به همسرم مخاطب اصلی نادر ابراهیمی بوده است. فرزانه منصوری همکاریهای بسیاری با همسر خود داشته است و در مجموعه تلویزیونی آتش بدون دود نقش شخصیت مارال را ایفا کرد.
سرانجام زندگی پرفراز و نشیب نادر ابراهیمی در سال 1387 به پایان رسید. او پس از آنکه 9 سال با بیماری لاعلاج خود دست و پنجه نرم کرد، سرانجام در سن 73 سالگی دار فانی را وداع گفت.
بخشی از کتاب چهل نامه کوتاه به همسرم
نمیشود که تو باشی من عاشق تو نباشم؛ نمیشود که تو باشی، درست همینطور که هستی، و من هزار بار بهتر از این باشم و باز هزار بار عاشق تو نباشم، نمیشود میدانم؛ نمیشود که بهار از تو سرسبزتر باشد. همسفر!؛ در این راه طولانی که ما بیخبریم و چون باد میگذرد. بگذار خرده اختلافهامان باهم باقی بماند؛ خواهش میکنم! مخواه که یکی شویم، مطلقا. مخواه که هرچه تو دوست داری، من همان را، به همان شدت دوست داشته باشم. و هرچه من دوست دارم، به همان گونه مورد دوست داشتن تو نیز باشد.
مخواه که هر دو یک آواز را بپسندیم. یک ساز را، یک کتاب را، یک طعم را، یک رنگ را، و یک شیوه نگاه کردن را، مخواه که انتخابمان یکی باشد، سلیقه مان یکی و رویاهامان یکی. همسفر بودن و همهدف بودن، ابدا به معنی شبیه بودن و شبیه شدن نیست. و شبیه شدن دال بر کمال نیست، بلکه دلیل توقف است.
همچنین برای آشنایی با 10 رمان عاشقانه ایرانی بر روی لینک مربوطه کلیک کنید.
نظرات کاربران